Sunday, February 13, 2011

شب بود. عقربه های ساعت کم کم به نیمه ی شب نزدیک می شدند. برنامه ساعتی پیش تموم شده بود و مردم به سوی خانه های خود روانه بودند. یکی نزد خانواده اش می شتافت و دیگری تصمیم بر آن داشت که شب را عاشقانه در کنار معشوقش سر کند. یکی دستان کودکانش را به دنبال خود به سمت پارکینگ می کشید و دیگری با دوستان خودهمان طور که بلند بلند می خندید به سوی مترو می شتافت. من روی زمین تکبه داده به دیوار سیمانب مرطوب از باران چند یاعت پیش رو به روی دریاچه یکوچک نشسته بودم و در حالیکه وجودم را در موسیقی محبوبم حل کرده بودم قلم به دست سعی می کردم کلمه ها ره به جمله هایی کوتاه تبدیل کنم. در دنیای کوچک خود غرق بودم و غافل از خارخ. بعد از مدتی نا معلوم سر را به ظارامی بلند کردم تا استراحتی کوتاه به گردن خم شده و شانه های افتاده ام بدهم که چشمانم در چشمان سرزنش بار مادری قفل شد که با تکان دادن سر خودقصد داشت تأسف خود را به من ابراز کند.
زنی دست شوهر و دختر خود را در دست گرفته بود و در حالیکه با سر مرا نشان می داد گفت: این هم یکی از آنها! آنها. آیا من با آنها آشنایم؟
دخدتر نوجوان مادر به چشمانی که کنجکاوی و حسرتی خام از آنها جاری بود به من خیره شده بود و وقتی نگاه خسته ی مرا به روی خور دید لبخند پنهانی به روی لبانش نمایان شد. با لبخندی گرم جوابش را دادم. هیچ نگفت. او نیز رفت.
پاهایم گلی و خسته بودند و موهایم از شدت باران و رطوبت هوا نامنظم و آشفته به روی چهره ام پراکنده بود.روی کیف پارچه ای قرمز رنگم را که جز دو عدد مداد قرمز یک دفترچه ی پاره ی قدیمی و یه آینه ی ای که گوشه اش هم پریده بود چیزی در دل نداشت نشسته بودم. پاهایم را با فاصله آزدانه باز گذاشته بودم و برای مدتی پاک از یاد برده بودم که دامنی کوتاه به پا دارم. شاید نگاه های خیره و مداوم آن مرد غریبه به سمت پاها و آلت تناسلی نمایان من بوده است. نمی دانم برای چه پاهایم را به هم نزدیک و دامن سفید رنگم را کمی پایین تا ممیان زانوانم آوردم. شرم و حیا از بروز اندام نبود. من غریبی بیش نیستم. در میان مردی که وجود مرا در موهای آشفته چهره ی خسته و کوتاهی دامن من می بیند خود را غریبی بیش نمی شناسم.
دقایقی بعد دختر و پسری جوان دست در دست هم از رو به رویم گذشتند. پسر برای لحظه ای در حالیکه دختر سر خود ره به روی شانه اش تکیه داده بود سرش را کمی به عقب چرخاند و نگاهی که در هم به طرز غریبی هم گرم بود و هم سرد انداخت. "یکی از آنها؟"
پسر جوان دیگری از کنارم عبور کرد. اعتنایی نکردم و نگاهم را به دنبالش نکشندم. لحظه ای بعد سایه ای را به روی خود احساس کردم. سرم را به سمت سایه چرخاندم. برگشته بود. از صدای جیر جیر کفش هایش فهمیدم که باید خود او باشد. شاید هم اشتباه کی کردم. در حالیکه چتر خود را بالای سر من نگه داشته بود تا به خیال خامش مرا از قطره های پاک باران در امان نگه دارد لبخند زنان از حال من جویا شد. جوابی ندادم و تنها نگاهی به او انداختم. هر از گاهی با چشمانش روی زانوان مکثی می کرد و لحظه ای بعد به صورتم نگاهی می انداخت. سوالش را که جوابش بله و نه و یا حتی تکان سری بود دوباره پرسیدو باز هم سکوت کردم و تنها نگاه سردم را درون چشمان مشتاقش قفل کردم. با دلخوری شانه هایش را بالا انداخت سرش را کمی تکان داد و به همراه چتر مشکی رنگش دور شد.
آیا به راستی سوال او به جواب من نیازی داشت؟